علیعلی، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

خـــــــــــاله جون خاله

اشک چشم دخترک

1390/3/7 8:27
450 بازدید
اشتراک گذاری

یه روزی از روزها ، خدا به فرشته هاش گفت: روی زمین چیزهای ارزشمند زیادی وجود داره اما بین اونها  یه چیزی هست که از همه چیز با ارزشتره ،می تونید اونو پیدا کنید و بیارید؟!!فرشته ها در مقابل فرمان خدا تسلیم میشن و برای پیدا کردن  با ارزش ترین چیز تو دنیا ،می ان رو  زمین ...

                                                

یه روزی یکی از فرشته ها  یه پیرمرد زحمت کشی رو می بینه که توی گرمای سوزان تابستان ،با یه کوله بار سنگین داره میره خونه ش با اینکه برای رفتن عجله داشت اما به خاطر خستگی مجبور میشه یه کمی استراحت کنه تو این حین عرق رو پیشونیش رو با دستش پاک می کنه، فرشته با خودش میگه این عرق چیزه با ارزشییه پس اونو می بره پیش خدا ،خدا میگه اون ارزشمنده ولی ارزشمندترین نیست.

یه شبی توی برفهای سرد ویخبندان زمستون توی یه جنگل در حالیکه همه جا تاریک بود از اون دور دورا چراغ یه کلبه روشن بود توی خونه یه مادر با سه تا بچه ی قد و نیم قد،سر سفره نشسته بودند در حالیکه غذاشون یخ کرده بود هیچ کدوم غذا خوردن رو شروع نمی کردند اونا منتظر بودند... فرشته اون انتظار رو پیش خدا می بره ...اما اون هم نبود.

یه شبی هم درحالیکه همه ی آدمها توی خواب عمیقی فرو رفته بودند یه عابد مشغول عبادت بود با صدای خسته و لرزان خدا رو صدا می کرد فرشته فکر کرد دعای پر از بیم وامید عابد برترین چیز تو دنیاست،خدا گفت :ما دعای اون انسان بزرگ رو اجابت کردیم اما...

روزها وسالها گذشتند تا اینکه یه فرشته دخترکی رو دید که از صورت غمگین وشرمندش غم بزرگ تو قلبش رو احساس کرد تو قلبش نشست وشنید :خدای من،من اشتباه کردم آیا من رو می بخشی ؟اگه هیچ کس هم متوجه خطای من نشد تو که دیدی،من به پدر و مادرم دروغ گفتم.... فرشته تو قلب دخترک طاقت نیاورد و بیرون اومد.

همه چیز از اینجا شروع می شد که یه خانواده ی کشاورز،یه پدر یه مادر یه دختر دوست داشتنی با بی چیزی و سختی زندگی می کردند چون اون سال هوا خیلی سرد شده بود و همه محصولات مزرعه از بین رفته بودند.

پدر دستهاش زخمی بود و مادر رنجور و خسته ،موقع باز شدن مدرسه ها بود،دخترک دلش دفتر و کتاب تازه می خواست اما می دونست که پدرش پولی نداره یه روزی به مادرش میگه :مامان از مدرسه برای تعمیر کردنش پول می خوان من هم باید این پول رو بدم و گرنه دیگه نمی تونم برم مدرسه ...

مادر تو خودش فرو میره و با خودش میگه از کجا باید این پول رو بیارم ؟از کجا؟؟! تا اینکه مجبور میشه به پدر دخترک همه چیز رو بگه ،پدر میگه :فکرش رو نکن خدا بزرگه هرجوری که باشه من این پول رو جور میکنم تا اینکه بعد از چند روز با خوشحالی وارد خونه میشه در حالیکه خیلی خیلی خسته بود .

اون مسافت زیادی رو برای مردم بار حمل کرده بود دخترک وقتی پدر رو دید هم خوشحال شد و هم ناراحت به همین دلیل پول رو پیش خودش نگه داشت تا اینکه بعد از چند روز تازه متوجه شد همه این دلتنگی ها به خاطر کار اشتباهشه ، در حالیکه تو قلبش از خدا معذرت می خواست دویید به سمت خونه وقتی پدرش رو دید دستهای زخمیش رو بوسید و گفت :بابای خوبم من رو می بخشی! تو این حین یه قطره اشک از چشمش افتاد فرشته اون رو به آسمونها برد خدا گفت: ای فرشتگانم من از بنده ام شرم دارم او غیر من خدایی ندارد پس آمرزیدمش.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

ghaderi
6 شهریور 90 2:15
دوبیتی سال من نان تهی خوردم ومنت نکشیدم پیوسته ستم دیدم وزلت نکشیدم بافقروتهی دستی همی پنجه کنم نرم محنت چه بسا دیدم وذلت نخریدم عزیزان گرامی با نزدیک شدن به سالگردوفات استاد عزیز وگرانقدر مرحوم خلیل قادری سعدی مدیریت وبلاگ از شما عاجزانه درخواست دارد این دوبیت شعر را در یک پست بیاد ایشان قرار داده وبعداز اثبت با ما درمیان بگذارید تا در برنامه های وبلاگ از شما تشکر وقدر دانی بسزا انجام نمائیم .فراموش نشود یک پست یک دنیا خوشحالی برای روح استاد عزیز در پی دارد. اگر هم تمایل داشتید باعکس نمایش داده شود به وبلاگ ما مراجعه و عکس بالای صحفه را برای نمایش COPY کنید . WWW.KHALILGHADERI.BLOGFA.COM HADISADI20@YAHOO.COM